گنجشک و خدا ...

ساخت وبلاگ

 مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد

سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...

گنجشک هیچ نگفت...

وخدا لب به سخن گشود و گفت:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!

طوفانت آن را از من گرفت!...

تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....

همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی....!!!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......

جدیدترین و بروزترین ها...
ما را در سایت جدیدترین و بروزترین ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : یوسف فرهنگ youseffarhang بازدید : 186 تاريخ : 19 / 12 / 1393 ساعت: 16:40