........

ساخت وبلاگ

شوهرش چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود.
بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد.
امّا در تمام این مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد ازش خواست که نزدیک‌تر بیاید.
صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهرش که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟»
همسرش در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟»
شوهرش گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره! پاشو برو گمشو تا نمردم»

جدیدترین و بروزترین ها...
ما را در سایت جدیدترین و بروزترین ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : یوسف فرهنگ youseffarhang بازدید : 275 تاريخ : 29 / 12 / 1393 ساعت: 1:23